ساحلی بودم که دریای میان بازوان استوار من شنا می کرد
زیر چشمم موج هایش بالهای شوق وا می کرد
گاه می خندید
گاه می رقصید
نغمه می گسترد از گرداب
قصه می آورد از نرم و درشت آب
در تلاش پر تکاپویش هیاهوها به پا می کرد
جان بی آرام او را همنشین و همدلی بودم
سرخوش و سیراب و سنگین ساحلی بودم
آسمان چشم تنگ از شور ما آشفت
بر زمین باران نفرین ریخت
جان دریا سوخت
در میان بازوان من
خفته آوازه خوان دریا
بی تکان آبی است
بی نفس افتاده مردابی است
در کنار او
بی نوازش های دست مهربار او
من زمین باطلی هستم
خاک پرت افتاده سر در گلی هستم
سر به سر خاموش
ساحلی هستم